تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نیروهاى اعزامى از اطراف وارد کوفه شده و باردوگاه نخیله پیوستند،على علیه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با کوشش شبانه روزى خود در مورد تأمین و تهیه کسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم که از رفتار و کردار معاویه و مخصوصا از نیرنگهاى عمرو عاص دل پر کینه داشتند در این کار مهم حضرتش را یارى نمودند و بالاخره در نیمه دوم ماه مبارک رمضان از سال چهلم هجرى على علیه السلام پس از ایراد یک خطابه غراء تمام سپاهیان خود را بهیجان آورده و آنها را براى حرکت بسوى شام آماده نمود ولى در این هنگام خامه تقدیر سرنوشت دیگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقیم گردانید.
[ جمعه 92/3/3 ] [ 11:12 عصر ] [ جلال ]
[ جمعه 92/3/3 ] [ 11:11 عصر ] [ جلال ]
پدر آن حضرت ابوطالب فرزند عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف (عموی پیامبر(ص)) و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود. بنابراین امام على(ع) از هر دو طرف هاشمى نسب است.
مادر این حضرت، خداپرست بوده و با دین حنیف ابراهیم زندگى میکرد و پیوسته به درگاه خدا مناجات کرده و تقاضا مینمود که وضع این حمل را بر او آسان گرداند.
فاطمه بنت اسد، مادر امیر المؤمنین(ع)، در حالی که هنگام تولد فرزندش فرا رسیده بود به زیارت خانهی خدا رفت و گفت:
"خدایا من به تو و به آن چه از رسولان و کتابها از جانب تو آمدهاند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق میکنم و اوست که این بیت عتیق را بنا نهاده است. به حق آن که این خانه را ساخته و به حق مولودى که در شکم من است ولادت او را بر من آسان گردان"
[ جمعه 92/3/3 ] [ 11:7 عصر ] [ جلال ]
بسم الله الرحمان الرحیم
آنها که رهبر را می بینند، سرشار از شور و شوق و نشاط می شوند که «القلب یهدی الی القلب»...
و آنها که بیاناتش را می شنود و به عمل می سپارند، در زندگی اینجا و آنجا از لطایف خداوند متعال سرشار می گردنند...
«طرح سوال از رییس جمهور تا اینجا کار مثبتی بود،هم نشان دهنده احساس مسئولیت مجلس و هم آمادگی مسئولان دولتی برای پاسخگویی است،اما ادامه این کار آن چیزی است که دشمن میخواهد/از نمایندگان محترم، تقاضا میکنیم از اینجا به بعد ادامه ندهند.»
کلام فوق گوشه ای از بیانات رهبر انقلاب اسلامی است...
و در اینجا یک سوال اساسی مطرح است که آیا باید به سمتی رفت و آیا آن راه را باید ادامه داد تا نیازی به تذکر رهبر باشد؟؟
آیا باید آنقدر نامه نگاری شود تا رهبر تذکر دهد؟ فردی در جایگاهی منسوب شود تا رهبر تذکر دهد؟ و...
این روزها مختارنامه را بیشتر ببینید... همان آقایان آن روز ، امروز هم هستند... به اشکال مختلف و متاسفانه با ادعاهای بزرگ که خود را ولایی می خوانند!!!
ولایی «زهیر بن قین» است ، ولایی «حر بن یزید ریاحی» است، که نه نسبت قومی و نه نسبت عقیده ای با امام زمانش داشت، اما ولایتی گردید و شهید امامش شد.
ولایی «حسن تهرانی مقدم» است، ولایی «احمد کاظمی» است؛ آیا آنها را قبل شهادت می شناختی؟؟ و چگونه رهبر از آنها تعریف نمود و بر فقدانشان غمگین گشت.
در عمل ولایی باش آقا!! تا کی مردم شما خواص را بکشانند؟؟
امروز همه توجهات باید به غزه و حذف اسراییل مربوط باشد و چگونگی برخورد با این غده سرطانی... هماهنگی با مردم و تشکلهای دنیای اسلام و چگونگی کمک به مردم مظلوم غزه.
همان گونه که رهبر عزیز فرمودند: « این وحشىگرىهائى که در این یک هفتهى اخیر در غزه انجام گرفت، که حقیقتاً انسان را از سطح سبعیت مسئولین رژیم صهیونیستى دچار شگفتى میکند، همینها بایستى وجدان دنیاى اسلام را تکان بدهد و این حرکت عظیم مردمى در دنیاى اسلام بایستى روح تازهاى پیدا کند. »
و در انتها فرمودند: « و اتحاد؛ اتحاد. این مسئلهى اتحاد و وحدت کلمهى در میان مسلمانان و امت اسلام با یک نگاه؛ و در میان ملتهاى مسلمان در هر کشورى، اتحاد میان مردم کشور و ابعاض گوناگون این ملتها، مهم است؛ در مورد ما هم همین صادق است. »
و تو خود بدان چه وظیفه ای داری؟
[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 11:55 عصر ] [ جلال ]
عاشورا یک مکتب است
حادثه کربلا مخصوص یک زمان و جغرافیای خاص نیست، بلکه عاشورا یک مکتب و نمایشگاهی است که همه معارف ناب اسلام به نمایش گذاشته است، یعنی عاشورا عرصه ظهور همه فضائل انسانی و الهی است، اعم از حق محوری و عدالت طلبی، انسانیت و برادری در حادثه عاشورا به نمایش گذاشته شده است، حتی مسائلی مانند حقوق برادری و فرزند و پسری؛ برادر و خواهری و….اگر انسان بخواهد این واقعیتها را در حد اعلای آن مشاهده کند میتواند در حادثه کربلا این حقایق را بیابد، امیر المومنین در نهج البلاغه نسبت به خویشان میفرماید: « وَ أَکْرِمْ عَشِیرَتَکَ فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ وَ أَصْلُکَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ وَ یَدُکَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ » [2] امام علی (علیه السلام ) به فرزند دلبندش امام حسن مجتبی(علیه السلام) میفرماید: خانواده و فامیل خود را تکریم کن و بزرگ شمار که ایشان بال پرواز تو هستند و عشیره باعث عزت هر انسان مسلمانی است، مخصوصا نسبت به برادر.
حق برادری در احادیث و مجامع روایی سفارشات فراوانی شده در میان این همه فامیل و بستگان دست روی کلمه برادر گذاشته است؛ پس معلوم میشود، شدت علاقهای بین برادر با برادر است، در تاریخ نقل شده لقمان در سفر بود و خبر دادند خواهر تو از دنیا رفت، گفت: عورت من مستور شده است؛ گفتند: پدر تو از دنیا رفت گفت: مالک نفس خود شدم؛ اما وقتی گفتند برادر تو از دنیا رفت با تاثر گفت: پشتم شکست.[3] معلوم میشود برادر پشتوانه انسان برای رسیدن به رشد و تکامل و بالندگی است و حادثه عاشورا یک مکتب جامع الاطراف و دربردارنده همه معارف ناب اسلام است، حتی مسائلی چون روابط و حقوق برادر با برادر؛ خواهر و برادر و فرزند و پدر در درجه اعلای آن قابل مشاهد است و درسها و پیامهای با ارزشی دارد.
*عباس دومین شخصیت کربلا
بعد از ابا عبد الله الحسین (علیه السلام )، قمر بنیهاشم (علیه السلام ) دومین شخصیت بزرگ و تاثیر گذار در حادثه کربلاییان است، آشناترین نام بعد از حسین نام عباس است، بسیاری از مورخین و علما قائل اند که در حادثه عاشورا بعد از حضرت سید الشهدا مقامی بالاتر از مقام قمر بیهاشم نداریم، قمر بنیهاشم وارث فضائل و مناقب پدر بزرگوارش علی بن ابیطالب (علیه السلام ) است و پرورش یافته مکتب وحی میباشد و شاگرد ممتاز خاندان عصمت و طهارت است، لذا هیچ گوینده و نویسنده متفکری نمیتواند ابعاد شخصیتی این سردار رشید کربلا را از نظر جانبازی و فدارکاری تفسیر کند، لذا در بین همه ایثار گران راه توحید، قمر بنیهاشم دارای فضائل ممتازی است که زبان و بیان از شمارش آن ناتوان است، مقام رفیعی دارد که همه شهیدان و ایثارگران بر آن مقام غبطه میخورند.
عباس آنکه ذاتش مستبعد از رذائل در مردی و مروت معروف در شمائل
چون بود نزد اقران ممتاز در شمائل زینگونه شد ملقب به ماه آلهاشم
جد پیامبر عبد المناف را قمر العرب میگفتند؛ یعنی ماه تمام عرب؛ عبد الله پدر پیامبر را قمر البطحاء میگفتند: یعنی ماه سرزمین مکه؛ با اینکه علی اکبر (علیه السلام ) آقا زاده ابا عبد الله (علیه السلام ) شبیهترین افراد به رسول الله بود [4] و با اینکه درباره قاسم بن الحسن (علیه السلام ) گفتهاند او ماه پاره بود [5] اما این لقب تنها منتسب به قمر بنیهاشم ابوالفضل عباس است، اوست که ماه آسمان بنیهاشم است، این بزرگ مرد علم و دین از آنچنان مقام رفیعی برخوردار بوده است که همه شهدا و صدیقین عالم بر او غبطه میخورند، امام صادق (علیه السلام ) در آن زیارتی که به ابی حمزه ثمالی تعلیم داده در آن زیارت اینچنین میرساند که عباس از آنچنان مقامات عالی معنوی برخودار است که به جز پیامبران اولوالعزم کسی به آن مقام نائل نیامده است و البته شناخت شخصیت قمر بنیهاشم بسیار بالاتر از درک و فهم ماست به قول مولوی:
قدر تو بگذشت از درک عقول عقل اندر شرح تو شد بُو الفُضُول
و قبل از آن میگوید:
در زیارت نامه ابوالفضائل قمر بنیهاشم (علیه السلام ) آمده « وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی عِلِّیِّینَ » [6] یعنی خدا ذکر تو را در ملا اعلی بالا برد، قمر بنیهاشم از عرشیان است.
برجستهترین خصلتها و ویژگیهای شخصیتی قمر بنیهاشم را باید یک شخصیت آسمانی بیان کند، لذاست که رشته بحث را به چشم «آسمان بین» امام صادق (علیه السلام ) میدهم، امام به حق ناطق حضرت جعفر صادق (علیه السلام ) در بیان فضائل و کمالات عموی بزرگوارش عباس بن علی (علیه السلام ) برای او ویژگیهایی بسیاری بر میشمارد.
* سرّ باب الحوائجی حضرت عباس(علیه السلام)
« و أبلی بلاء حسنا » عباس بن علی(علیهماالسلام)، مبتلا به آزمون سخت شد و ایثار و جانفشانی کرد و سر فراز بیرون آمد در بیان اینکه چرا او «باب الحوائح» الی الله است و هر گرفتار و دردمندی به او متوسل میشود و حاجت میگیرد، علل مختلفی ذکر کردهاند که چرا او بابالحوائج الی الله است آیا به خاطر این است که دست خود را از دست داد یا به خاطر این بود که فرقش شکاف برداشته است یا…
«از حسن روی یوسف دست بریده سهل است
در کوی دلبر ما سرها بریده بینی»
در روز عاشورا اصحاب ابا عبد الله واقعاً مردانه ایستادگی کردند، 72 نفر در برابر سی هزار نفر بودند و آنقدر رشادت کردند که این جنگ تا عصر عاشورا طول کشید.
نیزهها بدنها را پاره پاره کرد، اما روح که تسخیر پذیر نیست، آن کرامتهای اخلاقی قابل تغییر و تحول نبود، ثابت قدم ماندند و به کوی جانان رفتند.
حضرت عباس گرفتار آزمون سخت شد و سربلند از آن بیرون آمد؛ آن حضرت القاب فراوانی دارد یکی از القاب او «عبد صالح» است « السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِح الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُوله » [7] یکی از القاب او «سقاست» و از القاب او «صاحب اللواء» است او پرچمدار کربلاست.
لقب دیگر او باب الجوائح است، بزرگان وجوهی ذکر کردهاند که چرا او قبله حاجات ارباب حوائج است.
مرحوم آقای برقعی میگفت: اینکه او به مقام بابالحوائجی رسیده است، به خاطر این نیست که چون دست یا پای او را قطع کردند و یا چشمش را تیر باران کردند، بلکه علت آن امر دیگری است امتحانی که او پس داد هیچیک از شهدای کربلا این امتحان را پس ندادند.
حضرت ابوالفضل(علیه السلام) تشنه بودند و وارد شریعه فرات شدند و موجهای فرات را دیدند، انسان تشنهایی که سه روز آب نخورده است و مشکش را پر از آب کرده است، کفی ازآب فرات را برداشت و یاد تشنگی برادر نبود و این کف آب را به بالا آورد و هنوز تشنگی برادر را به خاطر ندارد، همین که آب را نزدیک لبها آورد و مماس لبهای تشنه او شد اینجا بود که «فتذکر عطش اخیه الحسین» [8] یاد تشنگی برادر کرد و این رجز را خواند.
«یا نفسیُ مِنْ بعدِ الحسین هونی وبعده لا کُنتِ أن تکونی
هذا الحسین وارد المنون وتشربین بارد المعین!؟
تا اللّه ما هذا فعال دینی»[9]
خطاب به نفس خود گفت تو سیراب باشی و اطفال ابی عبد الله فریاد تشنگیشان به آسمان برسد.
بعد قسم یاد کرد که به خدا این رفتار دین نیست که من با لب سیراب از شریعه بیرون بروم، ولی اطفال حجت خدا تشنه باشند.
با خود گفت، من این را هم بر خودم نمیبخشم، چرا دست زیر آب کردم و تا نزدیک لبها آوردم؟ این بر مُحرم حرام است، چرا که من محرم هستم و کربلا محل احرام میباشد، یکی از محرمات احرام، نگاه به آیینه است گویا عباس بن علی خطاب به نفسش میگوید؛ ای عباس چرا بر آب نکاه کردی و خودت را دیدی! به جرم این محرمات احرام در کربلا، باید این چشم و دست خود را قربانی کنی، تا فدیه این دو عملت باشد.
مرحوم برقعی میگفت: غیر از چشم بیدار خدا کسی عباس را نمیدید و اگر عباس از شریعه؛ آب میخورد کسی خبر نداشت، لکن برای رضای خدا، با نهایت خلوص آب را روی آب ریخت و با برادر مساوات کرد و در کوران حوادث قمر بنیهاشم آزمونهای سختی داد و سربلند بیرون آمد و شهید از دنیا رفت.
[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 11:53 عصر ] [ جلال ]
سید محمدکاظم ارفع
سیره عملی امام محمد باقر (ع)
ابو بصیر می گوید: در خدمت امام محمد باقر (ع) وارد مسجد شدم جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند. امام (ع) به من فرمود: از مردم بپرس آیا امام باقر را می بینید؟
از هر کس که پرسیدم ابا جعفر را دیدی می گفت نه با اینکه آن حضرت در کنار من ایستاده بود تا اینکه أبوهارون مکفوف (نابینا) آمده، حضرت باقر (ع) فرمود: از او بپرس، گفتم: امام محمد باقر را دیدی؟ گفت: آری ایشان همینجا ایستاده اند. گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت:
چگونه ندانم در صورتی که آنجناب نوری است درخشان و آفتابی است تابان.
آنگاه ابو بصیر ادامه می دهد: که شنیدم از امام (ع) با مردی که از اهل آفریقا بود صحبت کرد و فرمود: حال راشد چطور است؟ عرض کرد: حالش خوب است و به شما سلام رسانید. امام (ع) فرمود: خدا رحمتش کند مرد گفت مگر از دنیا رفته است؟ فرمود: بله. گفت: چه موقع. فرمود: دو روز بعد از بیرون آمدن تو. مرد گفت: به خدا قسم مریض نبود و هیچ علتی برای مرگش وجود نداشت! امام (ع) فرمود: بالاخره مرگ فرا می رسد و یا به مرض و یا به علتی. ابو بصیر می گوید: عرض کردم راشد چطور آدمی بود؟ فرمود: مردی دوستدار و محب ما بود. سپس فرمود: آیا خیال می کنید که ما چشم و گوشی نداریم که از وضع شما با خبر شویم چه خیال باطلی! سوگند به پروردگار هیچ یک از اعمال و رفتار شما برای ما مخفی نیست و همگی نزد ما حاضر است پس خویشتن را به کارهای خیر عادت دهید و اهل خیر باشید و بدانید که به این موضوع مهم فرزندان و شیعیانم را امر می کنم.
زراره از عبدالملک نقل می کند که بین امام محمد باقر (ع) و بعضی از فرزندان امام حسن (ع) صحبتی پیش آمده بود. من خدمت امام (ع) شرفیاب شدم، خواستم در این میان سخنی بگویم تا شاید حل اختلاف شود.
امام (ع) فرمود: تو چیزی در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عمویمان مانند همان مردی است که در بنی اسرائیل زندگی می کرد و او را دو دختر بود یکی از آن دو را به مردی کشاورز و دیگری را به شخصی کوزه گر شوهر داده بود. روزی برای دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دختری که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید. دختر گفت: پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانی کرده، اگر باران بیاید حال ما از تمام بنی اسرائیل بهتر است. از نزد آن دختر به خانه دیگری رفت و از او نیز احوال پرسید. گفت: پدر، شوهرم کوزه زیادی ساخته اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزههای او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد. در حالیکه می گفت خدایا تو خودت هر چه صلاح می دانی بکن. در این میان مرا نمی رسد که به نفع یکی درخواستی بکنم هر چه صلاح آنهاست انجام بده. امام باقر (ع) فرمود: شما نیز نمی توانید بین ما سخنی بگویید. مبادا در این میان بی احترامی به یکی از ما شود. وظیفه شما احترام نسبت به همه ماست به واسطه رسول الله (ص).
عمربن حنظله به امام باقر (ع) عرض کرد: خیال می کنم من خدمت شما قدر و منزلتی دارم و مورد علاقه و عنایت شما هستم، امام (ع) فرمود: آری، عرض کرد درخواست می کنم اسم اعظم را به من بیاموزی، حضرت جواب دادند آیا نیروی پذیرش و تاب نگهداری آن را داری؟ گفتم بلی، ایشان دستور دادند داخل اطاق برو وقتی که داخل شدم، آنجناب هم وارد گردید و دست خود را بر زمین گذاشت تا ناگاه دیدم فضای خانه چنان تاریک شد که چشمهایم ابداً چیزی نمی دید مفاصل و استخوانهایم به شدت در حرکت و تکان افتاد.
حضرت باقر (ع) فرمود: میل داری به تو بیاموزم یا توان نداری؟ عرض کردم نه یابن رسول الله مرا آن نیرو نیست در این موقع دست خویش رابرداشت، اطاق مانند اول روشن شد و امام (ع) را دیدم که تبسم می کرد.
شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل می کند که مردی از اهل شام خدمت حضرت باقر (ع) رفت و آمد داشت. مرکزش در مدینه بود. به مجلس امام (ع) نیز فراوان می آمد. می گفت محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسند تر و دشمن تر از شما خانواده باشد. می دانم فرمانبرداری خدا و رسول و اطاعت امیرالمؤمنین به دشمنی کردن با شماست ولی چون ترا مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده می بینم از اینرو به مجلس می آیم. با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقر (ع) با خشروئی و گرمی با او صحبت می کرد می فرمود: هیچ چیز از خدا پنهان نیست.
پس از چند روز مرد شامی رنجور گردید، درد و رنجش شدت یافت. آنگاه که خیلی سنگین شد یکی از دوستان خود را طلبید و گفت هنگامی که من از دنیا رفتم و جامه بر روی من کشیدی، برو خدمت محمد بن علی (ع) از آنجناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. شب ز نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته رویش را پوشیدند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تاحضرت باقر (ع) از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد، جلو رفته، عرض کرد یا اباجعفر فلان مرد شامی هلاک شد از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری فرمود نه، اینطور نیست. سرزمین شام سرد است و منطقه حجاز گرم، شدت گرمای حجاز زیاد است، برگرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم، آنگاه حضرت حرکت کرده دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر که می خواست صورت گرفت، دعا کرد پس از آن به سجده رفت هنگامی که آفتاب برآمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامی آمد وقتی داخل شد او را صدا زد، مریض جواب داد «لبیک یابن رسول الله» حضرت او را نشانید و تکیه اش داد غذایی که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سینه اش را با غذای سرد خنک نگه دارید از منزل خارج شد، طولی نکشید مرد شامی حالش خوب شد و به محضر امام (ع) شرفیاب شد و عرض کرد می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم، امام (ع) در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامی گفت: شهادت می دهم که تو حجت خدایی بر خلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد. هر کس جز این راه برود ناامید و زیانکار است: حضرت فرمود: «ما بد الک» چه شد که تغییر موضع داد؟ عرض کرد هیچ شک و شبه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکار دیدم. در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت روح آنرا برگردانید محمد بن علی (ع) بازگشت او را خواست!
امام (ع) فرمود: آیا نمی دانی خداوند بعضی از بندگان خود را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد، برخی را دوست ندارد و عملشان را می خواهد.
یعنی تو در نزد پروردگار دشمن بودی اما ارتباط و انس تو با من در نزد خدا محبوب بود. راوی می گوید مرد شامی بعد از آن جزء یاران و اصحاب امام باقر (ع) شد.
سلام ابن مستنیر می گوید: محضر امام محمد باقر (ع) بودم که حمران ابن عین وارد شد و چند سؤال از آن بزرگوار کرد. در هنگام خداحافظی گفت: ای پسر رسول خدا (ع) خدا شما را طول عمر عنایت کند و ما را بیش از این بهره مند گرداند. خواستم وضع خود را برایتان شرح دهم.
وقتی ما شرفیاب خدمت شما می شویم. هنوز خارج نشده ایم قلبمان صدائی پیدا می کند و مادیات و دنیا را فراموش می کنیم. اما همینکه وارد اجتماع و تجارت و کسب می شویم باز به دنیا علاقه پیدا می کنیم.
امام (ع) فرمود: قلب چنین است گاهی سخت و زمانی نرم می شود. سپس فرمود: اصحاب رسول الله (ص) به آن حضرت عرض می کردند: ما می ترسیم منافق باشیم. پغمبر (ص) می پرسید به واسطه چه چیز؟ می گفتند: وقتی خدمت شما هستیم ما را بیدار نموده به آخرت متمایل می فرمائید ترس به ما روی می آورد دنیا را فراموش کرده بی میل به آن می شویم. به طوری که گویا به چشم آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده می کنیم. این حالتا موقعی است که در خدمت شما هستیم. همینکه خارج شدیم به منزل که می رویم بوی فرزندان که به شامه ما می رسد خانواده و زندگی خود را که می بینیم حالت معنوی که از محضر شما کسب کرده بودیم از دست می دهیم. آیا با این خصوصیات ما گرفتار نفاق نمی شویم.
فرمود: هرگز، این پیشامدها و تغییرات از وسوسه های شیطان است که شما را به دنیا متمایل می کند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولی که ذکر کردید مداومت داشته باشید ملائکه با شما مصافحه می کنند و بر روی آب راه خواهید رفت. اگر اینطور نبود همینکه شما گناه می کنید و بعد از آن توبه می نمائید هر آینه خداوند دسته دیگری را خلق می کرد که گناه کنند آنگاه طلب آمرزش و توبه نمایند تا خداوند آنها را ببخشد. به درستی که مؤمن پیوسته مورد امتحان و آزمایش واقع می شود گناه می کند و توبه می نماید باز گناه می کند فوراً توبه می نماید. نشنیدهای خداوند می فرماید:
ممد بن مسلم می گوید از امام محمد باقر (ع) پرسیدم که بعضی از مردم را می بینم که در عبادت جدیت دارند، با خشوع بندگی می کنند ولی اقرار به ولایت ائمه (ع) ندارند و حق را نمی شناسند آیا عبادت و خشوع آنها را نفعی می بخشد؟
امام (ع) فرمود: ای محمد مثل اهلبیت پیامبر (ص) مثل همان خانواده ای است که در بنی اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش کرد و پس از آن هر دعائی می نمود مستجاب می شد.
یک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد ولی مستجاب نشد، خدمت حضرت عیسی (ع) آمد از وضع خود شکایت کرد. عیسی (ع) تطهیر نموده نماز خواند آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست خطاب رسید ای عیسی! این بنده من از راه و دری که نباید وارد شود وارد شده او مرامی خواند با اینکه در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد. اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شود دعایش مستجاب نخواهم کرد. عیسی (ع) رو به او کرد و فرمود: خدا را می خوانی با اینکه درباره نبوت پیغمبرش مشکوکی؟ عرض کرد آنچه فرمودی واقعیت دارد از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید عیسی (ع) دعا کرد خداوند او را بخشید و به مقام سایر آن خانواده نائل شد (که پس از چهل شب عبادت دعایش مستجاب می شد).
زپیر عقل، جوانی سؤال کرد و چه گفت
که ای ز نور تو روشن چراغ انسانی
بغیر حبّ علی طاعتی تواند بود
که خلق را برهاند زقید نیرانی
جواب داد که لا والله این سخن غلط است
دو بیت بشنو از من اگر سخندانی
به حق قارد بیچون خدای سبحانی
بحق جمله کرّ و بیان روحانی
که دشمنان علی را نماز نیست درست
اگر چه سینه اشتر کنند پیشانی
محمدبن مسلم گوید: از کوفه به طرف مدینه عزم سفر کردم در حالیکه مریض و سنگین بودم، خبر به امام محمد باقر (ع) رسید که محمدبن مسلم مریض شده. امام (ع) به توسط شخصی شربتی که سرپوش پارچه ای بر روی آن بود برایش فرستاد. آن شخص خود را به محمدبن مسلم رسانید و گفت: به من دستور داده اند تا از این شربت نخوری از اینجا نروی. محمدبن مسلم می گوید همینکه شربت رانزدیک دهان آوردم بوی مشک از آن ساطع بود. دیدم شربتی خوش طعم و سرد است وقتی آشامیدم مأمور امام (ع) گفت: حضرت باقر (ع) فرمودند بعد از آنکه خوردی حرکت کن و به نزد ما بیا، من از فرمایش امام (ع) در اندیشه شدم با اینکه قبل از آشامیدن قدرت بر روی پا ایستادن را نداشتم شربت که در معده ام داخل شد مثل اینکه در بندهای آهنین بسته بودم همه باز شد و در خانه آن سرور آمده اجازه ورود خواستم. با صدای بلند فرمود: خوب شدی داخل شو.
وارد شدم در حالیکه اشک می ریختم سلام کرده دست آن حضرت را بوسیدم. فرمود: برای چه گریه می کنی؟ عرض کردم فدایت شوم گریه ام برای این است که از خدمت شما دورم و در فاصله بسیار زیادی واقع شده ام اینک خدمتتان رسیده ام نمی توانم زیاد بمانم و شما راببینم. آن حضرت فرمود: امام اینکه نمی توانی زیاد بمانی خداوند دوستان ما را چنین قرار داده، بلا را نسبت به ایشان سریع کرده و اما به دوری و غربت اشاره کردی، در این موضوع باید به امام حسین (ع) تأسی بجوئی. دور از ما در فرات و عراق دفن شده اینکه گفتی فاصله بین تو با ما زیاد است، همانا مؤمن در دینا و میان این مردم کج رفتار غریب است تا زمانی که به سوی رحمت خدا برود اینکه می گوئی ما را دوست داری و می خواهی پیوسته ما را ببینی خداوند از قلبت آگاه است و بر این ولا و محبت ترا پاداش خواهد داد.
جابربن عبدالله انصاری به محضر امام باقر (ع) شرفیاب شد در آنوقت پیری ضعیف و عاجز شده بود حضرت از حالش جویا گردید گفت اکنون در حالی هستم که پیری را از جوانی، مرض را از سلامتی، مرگ را زا زنده بودن بهتر می خواهم. امام (ع) فرمود: اما من اگر خداوند پیرم کند پیری را می خواهم و اگر جوان، جوانی را، اگر مریض شدم مرض را و اگر شفا دهد شفا و سلامتی را طالبم اگر بمیراند مرگ را و چنانچه زنده نگه دارد زندگی را می خواهم.
همینکه جابر این سخن را شنید صورت آنجناب را بوسیده گفت: پیغمبر (ص) درست فرموده که تو زنده می مانی تا ملاقات کنی با یکی از فرزندان من که نام او باقر است علم را می شکافد به طوری که گاو زمین را شکاف می دهد.
محمدبن منکدر می گوید: یک روز اراده کردم که امام باقر (ع) را موعظه کنم او مرا موعظه کرد. دوستانش گفتند: به امام (ع) چه گفتی و چه شنیدی؟
گفت: یک روز که هوا بسیار گرم بود اطراف شهر مدینه رفتم. مشاهده کردم که امام (ع) با دو نفر از کارگرانش مشغول کار هستند. پیش خودم گفتم چگونه است که بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز که هوا بسیار گرم است در طلب دنیاست، تصمیم گرفتم که او را موعظه کنم، نزدیک رفتم وسلام کردم. امام (ع) در حالیکه عرق از سر و رویش می ریخت با تندی پاسخم داد عرض کردم خداوند ترا اصلاح کند بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت از روز با این حال در طلب دنیاست اگر مرگ در این موقعیت به سراغت بیاید چه خواهی کرد. گفت: امام (ع) فرمود: به خدا قسم اگر در این حال مرگ به سراغم بیاید موقعی آمده که من در طاعتی از طاعات الهی هستم. (بدان من اینگونه زحمت می کشم) تا از تو و مردم بی نیاز باشم. از مرگ در آن حالت بیمناکم که سرگرم گناهی باشم. آنگاه گفتم رحمت خدا بر تو باد فکر کردم که شما را موعظه کنم اما شما مرا موعظه کردید.
امام صادق (ع) می فرمود: پدرم امام باقر (ع) درآمد کم و خرج زیاد داشت و هر جمعه یک دینار صدقه می داد و می فرمود: صدقه دادن در روز جمعه ثواب مضاعف دارد به خاطر فضیلتی که روزهای جمعه بر سایر روزها دارد.
همو فرمود: پدرم کثیرالذکر بود و بقدری ذکر می گفت که گاهی با او راه می رفتیم، می دیدیم که ذکر خدا می گوید، با او طعام می خوردیم ذکر می گفت: با مردم صحبت می کرد ذکر می گفت. لا اله الا الله و ما را نزد خود جمع می کرد و می فرمود: که ذکر بگوئیم تا آفتاب طلوع کند. و پیوسته امر می فرمود به تلاوت قرآن و هرکدام از اهلبیت نمی توانستند قرائت قرآن کنند امر می کرد که ذکر بگویند.
زراره بن اعین می گوید. امام باقر (ع) به تشییع جنازه مردی از قریش شرکت فرمود و من در خدمتش بودم در میان تشییع کنندگان «عطا» مفتی مکه نیز حضور داشت. در این حال ناله و فریادی از زنی بلند شد عطا به او گفت یا خاموش باش یا ما مجبوریم که تشییع را ادامه ندهیم. آن زن خاموش نشد عطا مراجعه نمود. زراره می گوید: به امام (ع) عرض کرد عطا بازگشت. امام (ع) فرمود: تو با ما باش همراه جنازه برویم اگر یکوقت چیزی در حق و باطل بودنش تردید باشد هیچوقت حق مسلم را رها نمی کنیم یعنی فعلاً تشییع این مرد مسلمان حق مسلم است.
زراره می گوید: پس از اداء نماز بر میت، صاحب عزا به امام (ع) عرض کرد خداوند به شما اجر و رحمت بدهد چون قادر نیستید که پیاده راه زیادی بروید برگردید.
امام (ع) قبول نفرمود. عرض کرد صاحب عزا اجازه داد مراجعت فرمائی من هم سؤالی دارم که می خواهم از شما بپرسم.
امام (ع) فرمود: برو به نیت خود، ما که به اجازه این آقا نیامده ایم که با اجازه او برگردیم بلکه اینکار برای فضل و اجری است که آن را می طلبیم زیرا به همان مقدار که شخص، تشییع جنازه می کند مأجور است. مرحوم محدث قمی رضوان الله تعالی علیه پس از نقل روایت فوق دو روایت کوتاه دیگر در فضیلت تشییع جنازه اضافه می کند که اول تحفه ای که به مؤمن داده شود آن است که آمرزنده شود او و آن کسی که تشییع جنازه او نموده است و امیرالمؤمنین علی (ع) فرمود: هر که مشایعت جنازه کند چهار اجرت برایش می نویسد یکی برای تشییع، یکی برای نماز، یکی برای انتظار دفن و یکی هم برای مجلس ترحیم و عزاداری.
[ دوشنبه 91/8/1 ] [ 9:20 عصر ] [ جلال ]
زندگینامه امام محمد باقر(ع)
نام مبارک امام پنجم محمد بود .
لقب آن حضرت باقر یا باقرالعلوم است ,بدین جهت که : دریاى دانش را شکافت و اسرار علوم را آشکارا ساخت .
القاب دیگرى مانند شاکر و صابر و هادى نیز براى آن حضرت ذکر کردهاند که هریک بازگوینده صفتى از صفات آن امام بزرگوار بوده است .
کنیه امام ابوجعفر بود .
مادرش فاطمه دختر امام حسن مجتبى ( ع )است .
بنابراین نسبت آن حضرت از طرف مادر به سبط اکبر حضرت امام حسن ( ع )و از سوى پدر به امام حسین ( ع ) میرسید .
پدرش حضرت سیدالساجدین , امام زین العابدین , على بن الحسین ( ع ) است .
تولد حضرت باقر ( ع ) در روز جمعه سوم ماه صفر سال 57 هجرى در مدینه جانگداز کربلا همراه پدر و در کنار جدش حضرت سیدالشهداء کودکى بود که به چهارمین بهار زندگیش نزدیک میشد .
دوران امامت امام محمد باقر ( ع ) از سال 95 هجرى که سال درگذشت امام زین العابدین ( ع ) است آغاز شد و تا سال 114 ه . یعنى مدت 19 سال و چند ماه ادامه داشته است .
در دوره امامت امام محمد باقر ( ع ) و فرزندش امام جعفرصادق ( ع ) مسائلى مانند انقراض امویان و بر سر کار آمدن عباسیان و پیدا شدن مشاجرات سیاسى و ظهور سرداران و مدعیانى مانند ابوسلمه خلال و ابومسلم خراسانى و دیگران مطرح است , ترجمه کتابهاى فلسفى و مجادلات کلامى در این دوره پیش میآید , و عدهاى از مشایخ صوفیه و زاهدان و قلندران وابسته به دستگاه خلافت پیدا میشوند .
قاضیها و متکلمانى به دلخواه مقامات رسمى و صاحب قدرتان پدیدمیآیند و فقه و قضاء و عقاید و کلام و اخلاق را - بر طبق مصالح مراکز قدرت خلافت شرح و تفسیر مینماید , و تعلیمات قرآنى - به ویژه مسأ له امامت و ولایت را , که پس از واقعه عاشورا و حماسه کربلا , افکار بسیارى از حق طلبان را به حقانیت آل على ( ع ) متوجه کرده بود , و پرده از چهره زشت ستمکاران اموى ودین به دنیا فروشان برگرفته بود , به انحراف میکشاندند و احادیث نبوى را دربوته فراموشى قرار میدادند .
برخى نیز احادیثى به نفع دستگاه حاکم جعل کرده ویا مشغول جعل بودند و یا آنها را به سود ستمکاران غاصب خلافت دگرگون مینمودند .
اینها عواملى بود بسیار خطرناک که باید حافظان و نگهبانان دین در برابر آنهابایستند .
بدین جهت امام محمد باقر ( ع ) و پس از وى امام جعفر صادق ( ع )از موقعیت مساعد روزگار سیاسى , براى نشر تعلیمات اصیل اسلامى و معارف حقه بهره جستند , و دانشگاه تشیع و علوم اسلامى را پایهریزى نمودند .
زیرا این امامان بزرگوار و بعد شاگردانشان وارثان و نگهبانان حقیقى تعلیمات پیامبر( ص ) و ناموس و قانون عدالت بودند , و میبایست به تربیت شاگردانى عالم و عامل و یارانى شایسته و فداکار دست یازند , و فقه آل محمد ( ص ) را جمع و تدوین و تدریس کنند .
به همین جهت محضر امام باقر ( ع ) مرکز علماء ودانشمندان و راویان حدیث و خطیبان و شاعران بنام بود .
در مکتب تربیتى امام باقر ( ع ) علم و فضیلت به مردم آموخته میشد .
ابوجعفر امام محمد باقر ( ع )متولى صدقات حضرت رسول ( ص ) و امیرالمؤمنین ( ع ) و پدر و جد خود بود واین صدقات را بر بنى هاشم و مساکین و نیازمندان تقسیم میکرد , و اداره آنهارا از جهت مالى به عهده داشت .
امام باقر ( ع ) داراى خصال ستوده و مؤدب به آداب اسلامى بود .
سیرت و صورتش ستوده بود .
پیوسته لباس تمیز و نومیپوشید .
در کمال وقار و شکوه حرکت میفرمود .
از آن حضرت میپرسیدند : جدت لباس کهنه و کم ارزش میپوشید , تو چرا لباس فاخر بر تن میکنى ؟ پاسخ میداد : مقتضاى تقواى جدم و فرماندارى آن روز , که محرومان و فقرا و تهیدستان زیادبودند , چنان بود .
من اگر آن لباس بپوشم در این انقلاب افکار , نمیتوانم تعظیم شعائر دین کنم .
امام پنجم ( ع ) بسیار گشادهرو و با مؤمنان و دوستان خویش برخورد بود .
با همه اصحاب مصافحه میکرد و دیگران را نیز بدین کار تشویق میفرمود .
در ضمن سخنانش میفرمود : مصافحه کردن کدورتهاى درونى را از بین میبرد و گناهان دوطرف - همچون برگ درختان در فصل خزان - میریزد .
امام باقر ( ع ) در صدقات و بخشش و آداب اسلامى مانند دستگیرى از نیازمندان و تشییع جنازه مؤمنین وعیادت از بیماران و رعایت ادب و آداب و سنن دینى , کمال مواظبت را داشت .
میخواست سنتهاى جدش رسول الله ( ص ) را عملا در بین مردم زنده کند و مکارم اخلاقى را به مردم تعلیم نماید .
در روزهاى گرم براى رسیدگى به مزارع و نخلستانها بیرون میرفت , و باکارگران و کشاورزان بیل میزد و زمین را براى کشت آماده میساخت .
آنچه ازمحصول کشاورزى - که با عرق جبین و کد یمین - به دست میآورد در راه خدا انفاق میفرمود .
بامداد که براى اداى نماز به مسجد جدش رسول الله ( ص ) میرفت , پس از گزاردن فریضه , مردم گرداگردش جمع میشدند و از انوار دانش و فضیلت اوبهرهمند میگشتند .
مدت بیست سال معاویه در شام و کارگزارانش در مرزهاى دیگر اسلامى درواژگون جلوه دادن حقایق اسلامى - با زور و زر و تزویر و اجیر کردن عالمان خودفروخته - کوشش بسیار کردند .
ناچار حضرت سجاد ( ع ) و فرزند ارجمندش امام محمد باقر ( ع ) پس از واقعه جانگداز کربلا و ستمهاى بیسابقه آل ابوسفیان , که مردم به حقانیت اهل بیت عصمت ( ع ) توجه کردند , در اصلاح عقاید مردم به ویژه در مسأ له امامت و رهبرى , که تنها شایسته امام معصوم است , سعى بلیغ کردندو معارف حقه اسلامى را - در جهات مختلف - به مردم تعلیم دادند ; تا کار نشر فقه و احکام اسلام به جایى رسید که فرزند گرامى آن امام , حضرت امام جعفر صادق ( ع ) دانشگاهى با چهار هزار شاگرد پایهگذارى نمود , و احادیث و تعلیمات اسلامى را در اکناف و اطراف جهان آن روز اسلام انتشار داد .
امام سجاد ( ع )با زبان دعا و مناجات و یادآورى از مظالم اموى و امر به معروف و نهى از منکرو امام باقر ( ع ) با تشکیل حلقههاى درس , زمینه این امر مهم را فراهم نمود ومسائل لازم دینى را براى مردم روشن فرمود .
رسول اکرم اسلام ( ص ) در پرتو چشم واقع بین و با روشن بینى وحى الهى وظایفى را که فرزندان و اهل بیت گرامیاش در آینده انجام خواهند داد و نقشى را که در شناخت و شناساندن معارف حقه به عهده خواهند داشت , ضمن احادیثى که از آن حضرت روایت شده , تعیین فرموده است .
چنان که در این حدیث آمده است : روزى جابر بن عبدالله انصارى که در آخر عمر دو چشم جهان بینش تاریک شده بود به محضر حضرت سجاد ( ع ) شرفیاب شد .
صداى کودکى را شنید , پرسید کیستى ؟ گفت من محمد بن على بن الحسینم , جابر گفت : نزدیک بیا , سپس دست او راگرفت و بوسید و عرض کرد : روزى خدمت جدت رسول خدا ( ص ) بودم .
فرمود : شاید زنده بمانى و محمدبن على بن الحسین که یکى از اولاد من است ملاقات کنى .سلام من را به او برسان و بگو : خدا به تو نور حکمت دهد .علم و دین را نشر بده .
امام پنجم هم به امر جدش قیام کرد و در تمام مدت عمر به نشر علم و معارف دینى و تعلیم حقایق قرآنى و احادیث نبوى ( ص ) پرداخت .
این جابر بن عبدالله انصارى همان کسى است که در نخستین سال بعد از شهادت حضرت امام حسین ( ع ) به همراهى عطیه که مانند جابر از بزرگان و عالمان باتقوا و از مفسران بود , در اربعین حسینى به کربلا آمد و غسل کرد , و در حالى که عطیه دستش را گرفته بود در کنار قبر مطهر حضرت سیدالشهداء آمد و زیارت آن سرور شهیدان را انجام داد .
بارى , امام باقر علیه السلام منبع انوار حکمت و معدن احکام الهى بود .
نام نامى آن حضرت با دهها و صدها حدیث و روایت وکلمات قصار و اندرزهایى همراه است , که به ویژه در 19 سال امامت براى ارشاد مستعدان و دانش اندوزان و شاگردان شایسته خود بیان فرموده است .
بنا به روایاتى که نقل شده است , در هیچ مکتب و محضرى دانشمندان خاضعتر و خاشعتر ازمحضر محمد بن على ( ع ) نبودهاند .
در زمان امیرالمؤمنین على ( ع ) گوئیا , مقام علم و ارزش دانش هنوز -چنان که باید - بر مردم روشن نبود , گویا مسلمانان هنوز قدم از تنگناى حیات مادى بیرون ننهاده و از زلال دانش علوى جامى ننوشیده بودند , و در کنار دریاى بیکران وجود على ( ع ) تشنه لب بودند و جز عدهاى معدود قدر چونان گوهرى رانمیدانستند .
بی جهت نبود که مولاى متقیان بارها میفرمود : سلونى قبل از تفقدونى پیش از آنکه من را از دست بدهید از من بپرسید .
و بارها میگفت : من به راههاى آسمان از راههاى زمین آشناترم .
ولى کو آن گوهرشناسى که قدر گوهر وجودعلى را بداند ؟ اما به تدریج , به ویژه در زمان امام محمد باقر ( ع ) مردم کم کم لذت علوم اهل بیت و معارف اسلامى را درک میکردند , و مانند تشنه لبى که سالها از لذات آب گوارا محروم مانده و یا قدر آن را ندانسته باشد , زلال گواراى دانش امام باقر ( ع ) را دریافتند و تسلیم مقام علمى امام ( ع ) شدند , و به قول یکى از مورخان : مسلمانان در این هنگام از میدان جنگ و لشکر کشى متوجه فتح دروازههاى علم و فرهنگ شدند .
امام باقر ( ع ) نیز چون زمینه قیام بالسیف ( قیام مسلحانه ) در آن زمان - به علت خفقان فراوان و کمبودحماسه آفرینان - فراهم نبود , از این رو , نشر معارف اسلام و فعالیت علمى راو هم مبارزه عقیدتى و معنوى با سازمان حکومت اموى را , از این طریق مناسبترمیدید , و چون حقوق اسلام هنوز یک دوره کامل و مفصل تدریس نشده بود , به فعالیتهاى ثمر بخش علمى در این زمینه پرداخت .
اما بدین خاطر که نفس شخصیت امام و سیر تعلیمات او - در ابعاد و مرزهاى مختلف - بر ضرر حکومت بود , مورد اذیت و ایذاء دستگاه قرار میگرفت .
در عین حال امام هیچگاه از اهمیت تکلیفى شورش ( علیه دستگاه ) غافل نبود , و از راه دیگرى نیز آن را دامن میزد : و آن راه , تجلیل و تأ یید برادر شورشیاش زید بن على بن الحسین بود .
روایاتى در دست است که وضع امام محمد باقر ( ع ) که خود - در روزگارش - مرزبان بزرگ فکرى و فرهنگى بوده و نقش مهمى در نشر اخلاق و فلسفه اصیل اسلامى و جهان بینى خاص قرآن , و تنظیم مبانى فقهى و تربیت شاگردانى مانند امام شافعى و تدوین مکتب داشته , موضع انقلابى برادرش زید را نیز تأ ییدمیکرده است چنانکه نقل شده امام محمد باقر ( ع ) میفرمود : خداوندا پشت من را به زید محکم کن .
و نیز نقل شده است که روزى زید بر امام باقر ( ع ) وارد شد , چون امام ( ع ) زید بن على را دید , این آیه را تلاوت کرد : یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین بالقسط شهداء لله .
یعنى : اى مؤمنان , بر پاى دارندگان عدالت باشید و گواهان , خداى را .
آنگاه فرمود : انت و الله یا زید من اهل ذلک , اى زید , به خدا سوگندتو نمونه عمل به این آیهاى .
میدانیم که زید برادر امام محمد باقر ( ع ) که تحت تأ ثیر تعلیمات ائمه ( ع ) براى اقامه عدل و دین قیام کرد .
سرانجام علیه هشام به عبدالملک اموى ,در سال ( 120 یا 122 ) زمان امامت امام جعفر صادق ( ع ) خروج کرد و دستگاه جبار , ناجوانمردانه او را به قتل رساند .
بدن مقدس زید را سالها بر دار کردند و سپس سوزانیدند .
و چنانکه تاریخ مینویسد : گرچه نهضت زید نیز به نتیجهاى نینجامید و قیامهاى دیگرى نیز که در این دوره به وجود آمد , از جهت ظاهرى به نتایجى نرسید , ولى این قیامها و اقدامها در تاریخ تشیع موجب تحرک و بیدارى و بروز فرهنگ شهادت علیه دستگاه جور به شمار آمده و خون پاک شیعه را درجوشش و غلیان نگهداشته و خط شهادت را تا زمان ما در تاریخ شیعه ادامه داده است .
امام باقر ( ع ) و امام صادق ( ع ) گرچه به ظاهر به این قیامها دست نیازیدند , که زمینه را مساعد نمیدیدند , ولى در هر فرصت و موقعیت به تصحیح نظر جامعه درباره حکومت و تعلیم و نشر اصول اسلام و روشن کردن افکار , که نوعى دیگر از مبارزه است , دست زدند .
چه در این دوره , حکومت اموى رو به زوال بود و فتنه عباسیان دامنگیر آنان شده بود , از این رو بهترین فرصت براى نشرافکار زنده و تربیت شاگردان و آزادگان و ترسیم خط درست حکومت , پیش آمده بود و در حقیقت مبارزه سیاسى به شکل پایهریزى و تدوین اصول مکتب - که امرى بسیار ضرورى بود - پیش آمد .
اما چنان که اشاره شد , دستگاه خلافت آنجا که پاى مصالح حکومتى پیش میآمدو احساس میکردند امام ( ع ) نقاب از چهره ظالمانه دستگاه برمیگیرد و خط صحیح را در شناخت امام معصوم ( ع ) و امامت که دنباله خط رسالت و بالاخره حکومت الله است تعلیم میدهد , تکان میخوردند و دست به ایذاء و آزار وشکنجه امام ( ع ) میزدند و گاه به زجر و حبس و تبعید ... براى شناخت این امر , به بیان این واقعه که در تاریخ یاد شده است میپردازیم : در یکى از سالها که هشام بن عبدالملک , خلیفه اموى , به حج میآید , جعفر بن محمد , امام صادق , در خدمت پدر خود , امام محمد باقر , نیز به حج میرفتند .
روزى در مکه , حضرت صادق , در مجمع عمومى سخنرانى میکند و در آن سخنرانى تأ کید بر سر مسأ له پیشوایى و امامت و اینکه پیشوایان بر حق و خلیفههاى خدا در زمین ایشانند نه دیگران , و اینکه سعادت اجتماعى و رستگارى در پیروى از ایشان است و بیعت با ایشان و ... نه دیگران .
این سخنان که در بحبوحه قدرت هشام گفته میشود , آن هم در مکه در موسم حج , طنینى بزرگ مییابد و به گوش هشام میرسد .
هشام در مکه جرأ ت نمیکند و به مصلحت خود نمیبیند که متعرض آنان شود .
اما چون به دمشق میرسد , مأ مور به مدینه میفرستد و از فرماندارمدینه میخواهد که امام باقر ( ع ) و فرزندش را به دمشق روانه کرد , و چنین میشود .
حضرت صادق ( ع ) میفرماید : چون وارد دمشق شدیم , روز چهارم ما را به مجلس خود طلبید .
هنگامى که به مجلس او درآمدیم , هشام بر تخت پادشاهى خویش نشسته و لشکر و سپاهیان خود را در سلاح کامل غرق ساخته بود , و در دو صف دربرابر خود نگاه داشته بود .
نیز دستور داده بود تا آماج خانهاى ( جاهایى که درآن نشانه براى تیراندازى میگذارند ) در برابر او نصب کرده بودند , و بزرگان اطرافیان او مشغول مسابقه تیراندازى بودند .
هنگامى که وارد حیاط قصر او شدیم , پدرم در پیش میرفت و من از عقب او میرفتم , چون نزدیک رسیدیم , به پدرم گفته : شما هم همراه اینان تیر بیندازید پدرم گفت : من پیر شدهام .
اکنون این کار از من ساخته نیست اگر من را معاف دارى بهتر است .
هشام قسم یاد کرد : به حق خداوندى که ما را به دین خود و پیغمبر خود گرامى داشت , تورا معاف نمیدارم .
آنگاه به یکى از بزرگان بنى امیه امر کرد که تیر و کمان خود را به او ( یعنى امام باقر - ع - ) بده تا او نیز در مسابقه شرکت کند .
پدرم کمان را از آن مرد بگرفت و یک تیر نیر بگرفت و در زه گذاشت و به قوت بکشید و بر میان نشانه زد .
سپس تیر دیگر بگرفت و بر فاق تیر اول زد ... تاآنکه نه تیر پیاپى افکند .
هشام از دیدن این چگونگى خشمگین گشت و گفت : نیک تیر انداختى اى ابوجعفر , تو ماهرترین عرب و عجمى در تیراندازى .
چرامیگفتى من بر این کار قادر نیستم ؟ ...
بگو : این تیراندازى را چه کسى به تویاد داده است .
پدرم فرمود : میدانى که در میان اهل مدینه , این فن شایع است .
من در جوانى چندى تمرین این کار کردهام .
سپس امام صادق ( ع ) اشاره میفرماید که : هشام از مجموع ماجرا غضبناک گشت و عازم قتل پدرم شد .
در همان محفل هشام بر سر مقام رهبرى و خلافت اسلامى با امام باقر ( ع ) سخن میگوید .
امام باقر درباره رهبرى رهبران بر حق و چگونگى اداره اجتماع اسلامى و اینکه رهبر یک اجتماع اسلامى باید چگونه باشد , سخن میگوید .
اینها همه هشام را - که فاقد آن صفات بوده است و غاصب آن مقام -بیش از پیش ناراحت میکند .
بعضى نوشتهاند که : امام باقر را در دمشق به زندان افکند .
و چون به او خبر میدهند که زندانیان دمشق مرید و معتقد به امام ( ع ) شدهاند , امام را رها میکند و به شتاب روانه مدینه مینماید .
و پیکى سریع , پیش از حرکت امام از دمشق , میفرستد تا در آبادیها و شهرهاى سر راه همه جا علیه آنان ( امام باقر و امام صادق ع ) تبلیغ کنند تا بدین گونه ,مردم با آنان تماس نگیرند و تحت تأ ثیر گفتار و رفتارشان واقع نشوند .
با این وصف امام ( ع ) در این سفر , از تماس با مردم - حتى مسیحیان - و روشن کردن آنان غفلت نمیورزد .
جالب توجه و قابل دقت و یادگیرى است که امام محمد باقر ( ع ) وصیت میکند به فرزندش امام جعفر صادق ( ع ) که مقدارى از مال او را وقف کند , تاپس از مرگش , تا ده سال در ایام حج و در منى محل اجتماع حاجیها براى سنگ انداختن به شیطان ( رمى جمرات ) و قربانى کردن براى او محفل عزا اقامه کنند .
توجه به موضوع و تعیین مکان , اهمیت بسیار دارد .
به گفته صاحب الغدیر -زنده یاد علامه امینى - این وصیت براى آن است که اجتماع بزرگ اسلامى , در آن مکان مقدس با پیشواى حق و رهبر دین آشنا شود و راه ارشاد در پیش گیرد , واز دیگران ببرد و به این پیشوایان بپیوندد , و این نهایت حرص بر هدایت مردم است و نجات دادن آنها از چنگال ستم و گمراهى .
شهادت امام باقر ( ع )
حضرت امام محمد باقر ( ع ) 19 سال و ده ماه پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام زین العابدین ( ع ) زندگى کرد و در تمام این مدت به انجام دادن وظایف خطیر امامت , نشر و تبلیغ فرهنگ اسلامى , تعلیم شاگردان , رهبرى اصحاب و مردم , اجرا کردن سنتهاى جد بزرگوارش در میان خلق , متوجه کردن دستگاه غاصب حکومت به خط صحیح رهبرى و راه نمودن به مردم در جهت شناخت رهبر واقعى و امام معصوم , که تنها خلیفه راستین خدا و رسول ( ص ) در زمین است , پرداخت و لحظهاى از این وظیفه غفلت نفرمود .
سرانجام در هفتم ذیحجه سال 114 هجرى در سن 57 سالگى در مدینه به وسیله هشام مسموم شد و چشم از جهان فروبست .
پیکر مقدسش را در قبرستان بقیع - کنارپدر بزرگوارش - به خاک سپردند .
زنان و فرزندان
فرزندان آن حضرت را هفت نفر نوشتهاند : ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق ( ع ) و عبدالله که مادرشان ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بکر بود .
ابراهیم و عبیدالله که از ام حکیم بودند و هر دو در زمان حیات پدر بزرگوارشان وفات کردند .
على و زینب و ام سلمه که از ام ولد بودند .
[ دوشنبه 91/8/1 ] [ 9:19 عصر ] [ جلال ]
خبرگزاری فارس: آیتالله العظمی بهجت میفرمود: لازم نیست حوائج خود را در محضر امام بشمرید. حضرت میدانند، مبالغه در دعاها نکنید! زیارت قلبی باشد. امام رضا علیهالسلام به کسی فرمودند: از بعضی گریهها ناراحت هستم!
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، همزمان با فرارسیدن سالروز ولادت با سعادت ثامنالائمه حضرت امام علی بن موسیالرضا علیهالسلام، جمع کثیری از زائران و عاشقان اهلبیت(ع) به زیارت امام هشتم میروند از این رو بر آن شدیم تا توصیههای مرحوم حضرت آیتالله العظمی محمدتقی بهجت(ره) را از کتاب «برگی از دفتر آفتاب» در باب زیارت آن امام همام ذکر کنیم تا انشاءالله سفری پربار و معنوی برای زائران رقم بخورد.
1- زیارت شما قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا علیهالسلام اذن دخول میطلبید و میگویید:
«أ أدخل یا حجة الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟»
زیارت امام رضا علیهالسلام از زیارت امام حسین علیهالسلام بالاتر است، چرا که بسیاری از مسلمانان به زیارت امام حسین علیهالسلام میروند ولی فقط شیعیان اثنی عشری به زیارت حضرت امام رضا علیهالسلام میآیند.
2- به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت علیهالسلام به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهداء علیهالسلام گریه است، اگر اشک آمد امام حسین علیهالسلام اذن دخول دادهاند و وارد شوید.
3- اگر حال داشتید به حرم وارد شوید. اگر هیچ تغییری در دل شما به وجود نیامد و دیدید حالتان مساعد نیست، بهتر است به کار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز روزه بگیرید و غسل کنید و بعد به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید.
4- بسیاری از حضرت رضا علیهالسلام سؤال کردند و خواستند و جواب شنیدند، در نجف، در کربلا، در مشهد مقدس،- هم همین طور – کسی مادرش را به کول میگرفت و به حرم میبرد. چیزهای عجیبی را میدید.
5- ملتفت باشید! معتقد باشید! شفا دادن الی ماشاءالله به تحقق پیوسته. یکی از معاودین عراقی غدهای داشت و میبایستی مورد عمل جراحی قرار میگرفت. خطرناک بود، از آقا امام رضا(ع) خواست او را شفا بدهد، شب، حضرت معصومه علیهاالسلام را در خواب دید که به وی فرمود: «غده خوب میشود. احتیاج به عمل ندارد!» ارتباط خواهر و برادر را ببینید که از برادر خواسته، خواهر جوابش را داده است.
6- همه زیارتنامهها مورد تأیید هستند. زیارت جامعه کبیره را بخوانید. زیارت امین الله مهم است. -قلب شما- این زیارات را بخواند. با زبان قلب خود بخوانید. لازم نیست حوائج خود را در محضر امام علیهالسلام بشمرید. حضرت علیهالسلام میدانند! مبالغه در دعاها نکنید! زیارت قلبی باشد. امام رضا علیهالسلام به کسی فرمودند: «از بعضی گریهها ناراحت هستم!»
7- یکی از بزرگان میگوید، من به دو چیز امیدوارم؛ نخست آنکه قرآن را با کسالت نخواندهام. بر خلاف بعضی که قرآن را آنچنان میخوانند که گویی شاهنامه میخوانند. قرآن کریم موجودی است شبیه عترت. دوم، در مجلس عزاداری حضرت سیدالشهداء گریه کردهام.
حضرت آیتالله العظمی بروجردی رحمةالله علیه مبتلا به درد چشم شدند، فرمودند: «در روز عاشورا مقداری از گِلِ عزاداری امام حسین علیهالسلام را بر چشمان خود مالیدم، دیگر در عمرم مبتلا به درد چشم نشدم و از عینک هم استفاده نکردم!»
پس از حادثه بمب گذاری در حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام حضرت به خواب کسی آمدند، سؤال شد.
«در آن زمان شما کجا بودید؟ فرمودند: کربلا بودم.»
این جمله دو معنی دارد:
معنی اول این که حضرت رضا علیهالسلام آن روز به کربلا رفته بودند.
معنی دوم یعنی این حادثه در کربلا هم تکرار شده است. دشمنان به صحن امام حسین علیهالسلام ریختند و ضریح را خراب کردند و در آنجا آتش روشن کردند!
8- کسی وارد حرم حضرت رضا علیهالسلام شد، متوجه شد سیدی نورانی در جلوی او مشغول خواندن زیارتنامه میباشد، نزدیک او شد و متوجه شد که ایشان اسامی معصومین – سلام الله علیهم – را یک یک با سلام ذکر میفرمایند. هنگامی که به نام مبارک امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ رسیدند سکوت کردند! آن کس متوجه شد که آن سید بزرگوار خود مولایمان امام زمان سلام الله علیه و ارواحنا له الفداء است.
9- در همین حرم حضرت رضا علیهالسلام چه کراماتی مشاهده شده است. کسی در رؤیا دید که به حرم حضرت رضا علیهالسلام مشرف شده و متوجه شد که گنبد حرم شکافته شد و حضرت عیسی و حضرت مریم علیهماالسلام از آنجا وارد حرم شدند. تختی گذاشتند و آن دو بر آن نشستند و حضرت رضا علیهالسلام را زیارت کردند.
روز بعد آن کس در بیداری به حرم مشرف شد. ناگهان متوجه شد حرم کاملاً خلوت است! حضرت عیسی و حضرت مریم علیهماالسلام از گنبد وارد حرم شدند و بر تختی نشستند و حضرت رضا علیهالسلام را زیارت کردند. زیارتنامه میخواندند. همین زیارتنامه معمولی را میخواندند! پس از خواندن زیارتنامه از همان بالای گنبد برگشتند. دوباره وضع عادی شد و قیل و قال شروع شد حال آیا حضرت رضا علیهالسلام وفات کرده است؟
10- حرف آخر این که: عمل کنیم به هر آنچه که میدانیم. احتیاط کنیم در آنچه خوب نمیدانیم. با عصای احتیاط حرکت کنیم.
[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 9:29 عصر ] [ جلال ]
شفای سید جعفر نامی در 281/1 1331
حاج سید جعفربن میرزا محمد عنبرانی میگوید که من در روستای عنبران که تا شهر مشهد تقریباً 4 فرسخ است در فصل زمستان با آب سرد غسل کردم و بر اثر آن حال جنون در من پیدا شد، زبانم از حرکت افتاد و هیچ نمیتوانستم سخن بگویم تا 5 یا 6 ماه گذشت پس برای معالجه به مریضخانة انگلیسی رفته اما از علاج مأیوس شدم و برگشتم.
والدهام بیخبر من به حرم رضوی (ع) پناهنده شده بود و من هم بی اطلاع او برای زیارت غسل کردم پس وارد ایوان مبارک شدم حالتی در خود یافتم که نمیتوانستم قدم بردارم یا خم شوم یا بنشینم ناگهان صدایی شنیدم که بگویم بسم الله الرحمن الرحیم والدهام کجاست. خواستم بگویم نتوانستم بار دوم هم نتوانستم بار سوم فریادی بلند شد و همان جمله را تکرار کرد گویا آب سردی از فرق تا پایم ریخته شد فریاد زدم و گفتم. والدهام را میان ایوان دیدم. گفت پشت پنجرة فولادی شفای تو را از امام ضامن غریبان میخواستم که ناگهان صدای تو را شنیدم و دانستم که امام رضا (ع) تو را شفا داده است.
کربلایی رضا
در روز هشتم جمادی الاول 1334 ق پای خشکیدة مردی عافیت داده شد.کربلایی رضا می گوید: من از کربلا برای زیارت امام رضا راهی شدم تا رسیدم به ایوان کیف که منزل اول از تهران به مشهد بود پس در آنجا مبتلا به تب لرز شدم و چون خوابیدم و بیدار شدم ...
پای چپ خود را خشکیده یافتم پس ناچار 2 ماه در آنجا توقف کردم شاید بهبودی حاصل شود اما نشد از علاج مأیوس شدم برخاستم با دو چوب که زیر بغل میگرفتم به زیارت امام هشتم (ع) رفتم. در مشهد نزدیک بیت امام به حمام رفتم غسل کردم و روانةصحن عتیق شدم. در کفشداری چوب زیر بغلم لرزید و افتاد نالیدم و عرض کردم ای امام رضا مرادم را بده آنگاه خود را بر زمین کشیدم تا به حرم مشرف شدم و گردن خود را با شال به ضریح بستم پس بی حال شدم و خوابم برد در خواب فهمیدم که کسی سه مرتبه دست به پای خشکیدة من کشید نگاه کردم سید بزرگواری را دیدم که نزد سر من ایستاده و گفت برخیز کربلایی رضا پایت را شفا دادم. از خواب بیدار شدم قدرت تکلم نداشتم صلوات فرستادم و ملتفت شدم که پای خشکیدهام شفا داده شده در حالی که از هنگام ورود به حرم تا آن وقت تقریباً نیم ساعت گذشته بود.
رؤیای صادقانه
نویسنده: حمیدرضا سهیلی
نام بیمار: سمیه نوابی، 13 ساله
اهل تهران، رباط کریم شهریار
نوع بیماری: سیاه شدن استخوان پا در اثر تصادف
تاریخ شفا: سوم بهمن ماه 1372
همهاش تقصیر خودم بود، بی احتیاطی کردم و بدون توجه به تردد سریع اتومبیلها به وسط خیابان دویدم. صدای بوق ممتد و ترمز شدید اتومبیلی در گوشهایم پیچید و تا به خود آمدم، ضربه شدیدی به پا و کمرم خورد و نقش بر زمین شدم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...
از خواب که بیدار شدم، رؤیایم را برای پدر و مادر تعریف کردم، اما آن چه اندیشه کردم دنباله آن را به خاطر نیاوردم. پدر با محبت دستی بر سرم کشید و گفت:
ان شاءالله خیر است، فقط صدقه یادت نره. و اسکناسی کف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بیندازم. اما من آن قدر درگیر به یادآوری نیمه دوم رؤیایم بود که از صدقه فراموش کردم. ظهر وقتی از مدرسه برمیگشتم، همین که دست در جیب مانتویم کردم، اسکناس را یافتم و تصمیم گرفتم آن را در اولین صندوق صدقاتی که جلوی راهم بود بیندازم. همین طور که اسکناس را میان مشتم میفشردم و نگاهم در پی یافتن صندوقی به اطراف میچرخید چشمم به گدایی افتاد که سفرهای پیش روی خود گسترانده بود و کودک خواب آلودهاش را کنار آن نشانده بود. خواستم پول را به او بدهم اما از قیافه کثیف و ظاهر خمارآلودهاش خوشم نیامد.
به سرعت از کنارش گذشتم، در آن سوی خیابان چشمم به صندوقی افتاد و بی اختیار به سمت آن روان شدم، هنوز از نیمه خیابان نگذشته بودم که صدای ممتد بوق با صدای گوشخراش ترمز شدید اتومبیلی درهم آمیخت و من بی آنکه بتوانم عکس العملی از خود نشان بدهم، در پی ضربه شدیدی که به کمر و پایم اصابت کرد به گوشهای پرتاب شدم و نقش بر زمین شدم. همه چیز شبیه به خوابی بود که دیشب دیده بودم.
وقتی به هوش آمدم، خود را در بیمارستان یافتم. پدر و مادرم با چشمانی بارانی و پف کرده بالای سرم ایستاده بودند و محزون نگاهم میکردند. مادر همچنان اشک میریخت و پدر همین که دید به هوش آمدهام با خوشحالی بیرون دوید و با فریاد دکتر را صدا زد. لبخند کمرنگی بر چهره خیس مادر نشست، اشکهایش را پاک کرد خم شد و پیشانیام را بوسید.
شنیدم که دکتر خطاب به پدرم گفت: باید از کمر و پایش عکسبرداری کنیم.
و شنیدم که پدر نالید: هر کاری میدونید لازمه انجام بدید.
یک هفته بود که در بیمارستان بستری بودم و هنوز نتوانسته بودم پایم را روی زمین بگذارم. مرا بر برانکاردی نشاندند و به اتاقی دیگر بردند، از پا و کمرم چندین عکس گرفتند.
دکتر، عکسها را که دید تأکید کرد که استخوان پایم سیاه شده است. پدر ناامیدانه التماس میکرد:
آقای دکتر دستم به دامنتان، یه کاری بکنید، شما را به خدا دخترم را نجات بدید.
دکتر اظهار امیدواری کرد که شاید بتواند جلوی پیشرفت سیاهی استخوان پایم را بگیرد ولی من احساس میکردم که درد روز به روز در وجودم بیشتر ریشه میدواند. دیگر ناامید شده بودم، ادامه زندگانی برایم ناممکن شه بود، دلم میخواست بمیرم و از این همه غصه و درد راحت شوم، اما مادر، امیدواریام میداد و برایم دعا میکرد.
هر روز تعدادی از بچهای همکلاسی به عیادتم میآمدند مرا که در آن حال و وضعیت میدیدند، به زحمت اشکهایشان را از من پنهان میکردند. سعی میکردند لبخند بزنند، اما من میدانستم که در پس آن لبخند مصنوعی دنیای از دلسوزی و غم نهفته است.
دکترها از هیچ تلاشی دریغ نکردند و با استفاده از همه تخصصشان توانستند از پیشرفت سیاهی استخوان پایم جلوگیری نمایند. اما من بعد از مرخص شدن از بیمارستان هنوز هم نمیتوانستم پایم را روی زمین بگذارم. با کمک عصا قدم برمیداشتم، و پای راستم را روی زمین میکشیدم، به زحمت میتوانستم چند قدمی راه بروم، پدر امیدوار بود که به تدریج بهبودی یابم و بتوانم به طور طبیعی راه بروم، اما این امید در دل من شکوفه یأس زده بود. پس از گذشت چند ماه، هیچ تغییری در نحوه راه رفتن من به وجود نیامده بود و معاینه هر ماهه دکترها نیز این ناامیدی را بیشتر میکرد. میدانستم که کار از کار گذشته است و دیگر هیچ امیدی به بهبودی نیست و من باید تا آخرعمر افلیج و از کار افتاده بمانم. در آخرین مراجعه به دکتر، این حس درونیام، به طور یقین از زبان دکتر شنیده شد که خطاب به پدرم گفت:
متأسفانه امیدی نیست، یعنی از دست ما کاری ساخته نیست، پای دخترتان قدرتشو از دست داده به طور کلی سیاه و خشک شده است.
پدر را دیدم که شکست، خم خورد و به پای دکتر افتاد: چاره چیه آقای دکتر؟ یک راهی نشون بدین.
دکتر کنار پدر نشست و با یأس گفت: متأسفانه هیچ ... هیچ راهی وجود ندارد.
بغض پدرم ترکید، دکتر او را به آغوش گرفت و دلداریاش داد: به خدا توکل کن پدر، به خدا.
پدر حال دیگری پیدا کرده بود. آن روز پس از آن که از مطب دکتر بیرون آمدیم، حتی یک کلام حرف هم نزد، تا خانه سکوت بود و اشک میریخت. من حالش را خوب میفهمیدم، میدانستم که به عاقبت زندگی دختری میاندیشد که یک عمر وبال گردنش خواهد بود. به خانه که رسیدیم، قرآنی برداشت و رو به روی تختم نشست، چشمانش را برای لحظهای روی هم گذاشت و زیر لب دعایی زمزمه کرد، بعد صفحهای از قرآن را گشود و آیهای را با صدای بلند تلاوت کرد. دانستم که استخاره برای چه؟ چیزی نپرسیدم به صورتش خیره شدم که با تلاوت قرآن هر لحظه گشادهتر و بشاشر میشد. قرآن را بست، نگاه خندانش را به روی من دوخت و گفت: فردا حرکت میکنیم خودتو آماده کن.
پرسیدم: کجا؟
خیلی محکم گفت: پیش طبیب واقعی، میریم تا شفایت را بگیریم.
قرآن را دوباره گشود و ادامه داد: ببین، استخاره کردم، این آیه آمد و شروع به تلاوت کرد.
«افمن زیّن له سوء عمله فراداه حسنا فانّ الله یضّل من یشاء و یهدی من یشا و فلا تذهب نفسک علیهم حسرات انّ الله علیم بما یصنعون.» (سوره فاطر آیه 7)
گفتم: من که نمیفهمم، شما راجع به چی حرف میزنین؟
خندید، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت: میبرمت مشهد، اونجا که رسیدیم همه چیز را خواهی فهمید.
تا آن موقع مشهد را ندیده بودم، اما همین که وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام (ع) افتاد بیاختیار گریهام گرفت، آن حریم برایم آشنا میآمد گویی قبلا این مکان مقدس را دیده بودم و زیارت کرده بودم.
اما کی؟ بیاد نمیآوردم. از کنار کبوتران حرم که میگذشتیم، به یاد آوردم روزی را که برای کبوتران دانه ریخته بودم، اما کدوم روز؟ نمیدانستم. پاک گیج شده بودم. بی آن که به مشهد آمده باشم، تمامی حرم و صحنها را میشناختم، وقی پدر مرا در کنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس کردم تصویر زندهای را دوباره به تماشا نشستهام. خدای من چه و صحنها را میشناختم، وقتی پدر مرا در کنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس کردم تصویر زندهای را دوباره به تماشا نشستهام. خدای من چه اتفاقی افتاده بود؟ چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی کردم تا بیاد آورم چیزی به خاطرم نمیآمد، همان طور که در اندیشه دست یافتن به جواب این معما غرق بودم، یک باره نوری را دیدم که در برابر نگاهم ظهور پیدا کرده، بعد کتابی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز و خطوطی سفید و نورانی، صدایی از میان اوراق قرآن شنیده شد که این آیات را تلاوت میکرد: سبح اسم ربک الاعلی. الذی خلق فسوی. والذی قدر فهدی. والذی اخرج المرعی. فجعله غثاء احوی. سنقرئک فال تنسی. (آیه 1 الی 7 سوره علی)
بلافاصله چشمانم را باز کردم، پدر در کنارم نبود طناب پایم را که از شبکه پنجره فولاد باز شده بود دوباره به ضریح گره زدم تکیه به دیوار دادم چشمانم را روی هم گذاشتم، دوباره همان کتاب برابر با نگاه بستهام ورق خورد، نور سبزش در نگاهم تابید و من تصویر مردی نورانی را دیدم که لابلای صفحات کتاب به رویم لبخند میزد. سلام کرم مهربانانه جوابم داد و پرسید: چرا طنابی را که گشوده بودیم بستی؟
بی آنکه سؤالش را پاسخی داده باشم، دست نورانیاش را پیش آورد و طناب را از پایم گشود سراسیمه چشم باز کردم و به طنابی که از پایم باز شده بود خیره شدم، انبوه جمعیتی گرد مرا گرفته بود و همه با چشمانی شگفت زده به من خیره شده بودند. صدای صلوات جمعیت در فضا پیچید. نگاهم را بر روی چهرهها ساییدم، همه آشنا بودند، گویی آنها را در جایی دیده بودم، بیاد آوردم، تصاویر شبیه به خوابی بود که آن شب، قبل از وقوع حادثه دیده بودم، آن نیمه خوابی که فراموش کرده بودم. حالا همه خوابم تعبیر شده بود.
ساعت حرم چار بار نواخت و من بر دستان مردمی که دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم. آخرین ستاره شب در نگاهم چشمک میزد و نقاره خانه در شادی من نواختن را آغاز کرده بود.
[ شنبه 91/7/1 ] [ 11:15 عصر ] [ جلال ]