پیامبر رحمت
آنجا که جبرائیل هم پرهاش می سوخت
جا مانده بود و فرصت جبران نمی خواست
حتی اگر می خواست هم شیطان نمی خواست
کنج خودش هر کس غل و زنجیر در دست
زندانی خود بود و زندانبان نمی خواست
در سفره ها ی روح های استخوانی
نان بود اما هیچکس دندان نمی خواست
از آه عیسی یک (نفس) در باد می رفت
دیگر مریضی از دمش درمان نمی خواست
زیر گلوی ابرها شمشیر بود و
حتی بیابان هم دلش باران نمی خواست
غیرت تن ناموس را در خاک می کرد
غیرت ولی از مردها تاوان نمی خواست
[ شنبه 91/6/25 ] [ 9:36 عصر ] [ جلال ]