شفای سید جعفر نامی در 281/1 1331
حاج سید جعفربن میرزا محمد عنبرانی میگوید که من در روستای عنبران که تا شهر مشهد تقریباً 4 فرسخ است در فصل زمستان با آب سرد غسل کردم و بر اثر آن حال جنون در من پیدا شد، زبانم از حرکت افتاد و هیچ نمیتوانستم سخن بگویم تا 5 یا 6 ماه گذشت پس برای معالجه به مریضخانة انگلیسی رفته اما از علاج مأیوس شدم و برگشتم.
والدهام بیخبر من به حرم رضوی (ع) پناهنده شده بود و من هم بی اطلاع او برای زیارت غسل کردم پس وارد ایوان مبارک شدم حالتی در خود یافتم که نمیتوانستم قدم بردارم یا خم شوم یا بنشینم ناگهان صدایی شنیدم که بگویم بسم الله الرحمن الرحیم والدهام کجاست. خواستم بگویم نتوانستم بار دوم هم نتوانستم بار سوم فریادی بلند شد و همان جمله را تکرار کرد گویا آب سردی از فرق تا پایم ریخته شد فریاد زدم و گفتم. والدهام را میان ایوان دیدم. گفت پشت پنجرة فولادی شفای تو را از امام ضامن غریبان میخواستم که ناگهان صدای تو را شنیدم و دانستم که امام رضا (ع) تو را شفا داده است.
کربلایی رضا
در روز هشتم جمادی الاول 1334 ق پای خشکیدة مردی عافیت داده شد.کربلایی رضا می گوید: من از کربلا برای زیارت امام رضا راهی شدم تا رسیدم به ایوان کیف که منزل اول از تهران به مشهد بود پس در آنجا مبتلا به تب لرز شدم و چون خوابیدم و بیدار شدم ...
پای چپ خود را خشکیده یافتم پس ناچار 2 ماه در آنجا توقف کردم شاید بهبودی حاصل شود اما نشد از علاج مأیوس شدم برخاستم با دو چوب که زیر بغل میگرفتم به زیارت امام هشتم (ع) رفتم. در مشهد نزدیک بیت امام به حمام رفتم غسل کردم و روانةصحن عتیق شدم. در کفشداری چوب زیر بغلم لرزید و افتاد نالیدم و عرض کردم ای امام رضا مرادم را بده آنگاه خود را بر زمین کشیدم تا به حرم مشرف شدم و گردن خود را با شال به ضریح بستم پس بی حال شدم و خوابم برد در خواب فهمیدم که کسی سه مرتبه دست به پای خشکیدة من کشید نگاه کردم سید بزرگواری را دیدم که نزد سر من ایستاده و گفت برخیز کربلایی رضا پایت را شفا دادم. از خواب بیدار شدم قدرت تکلم نداشتم صلوات فرستادم و ملتفت شدم که پای خشکیدهام شفا داده شده در حالی که از هنگام ورود به حرم تا آن وقت تقریباً نیم ساعت گذشته بود.
رؤیای صادقانه
نویسنده: حمیدرضا سهیلی
نام بیمار: سمیه نوابی، 13 ساله
اهل تهران، رباط کریم شهریار
نوع بیماری: سیاه شدن استخوان پا در اثر تصادف
تاریخ شفا: سوم بهمن ماه 1372
همهاش تقصیر خودم بود، بی احتیاطی کردم و بدون توجه به تردد سریع اتومبیلها به وسط خیابان دویدم. صدای بوق ممتد و ترمز شدید اتومبیلی در گوشهایم پیچید و تا به خود آمدم، ضربه شدیدی به پا و کمرم خورد و نقش بر زمین شدم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...
از خواب که بیدار شدم، رؤیایم را برای پدر و مادر تعریف کردم، اما آن چه اندیشه کردم دنباله آن را به خاطر نیاوردم. پدر با محبت دستی بر سرم کشید و گفت:
ان شاءالله خیر است، فقط صدقه یادت نره. و اسکناسی کف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بیندازم. اما من آن قدر درگیر به یادآوری نیمه دوم رؤیایم بود که از صدقه فراموش کردم. ظهر وقتی از مدرسه برمیگشتم، همین که دست در جیب مانتویم کردم، اسکناس را یافتم و تصمیم گرفتم آن را در اولین صندوق صدقاتی که جلوی راهم بود بیندازم. همین طور که اسکناس را میان مشتم میفشردم و نگاهم در پی یافتن صندوقی به اطراف میچرخید چشمم به گدایی افتاد که سفرهای پیش روی خود گسترانده بود و کودک خواب آلودهاش را کنار آن نشانده بود. خواستم پول را به او بدهم اما از قیافه کثیف و ظاهر خمارآلودهاش خوشم نیامد.
به سرعت از کنارش گذشتم، در آن سوی خیابان چشمم به صندوقی افتاد و بی اختیار به سمت آن روان شدم، هنوز از نیمه خیابان نگذشته بودم که صدای ممتد بوق با صدای گوشخراش ترمز شدید اتومبیلی درهم آمیخت و من بی آنکه بتوانم عکس العملی از خود نشان بدهم، در پی ضربه شدیدی که به کمر و پایم اصابت کرد به گوشهای پرتاب شدم و نقش بر زمین شدم. همه چیز شبیه به خوابی بود که دیشب دیده بودم.
وقتی به هوش آمدم، خود را در بیمارستان یافتم. پدر و مادرم با چشمانی بارانی و پف کرده بالای سرم ایستاده بودند و محزون نگاهم میکردند. مادر همچنان اشک میریخت و پدر همین که دید به هوش آمدهام با خوشحالی بیرون دوید و با فریاد دکتر را صدا زد. لبخند کمرنگی بر چهره خیس مادر نشست، اشکهایش را پاک کرد خم شد و پیشانیام را بوسید.
شنیدم که دکتر خطاب به پدرم گفت: باید از کمر و پایش عکسبرداری کنیم.
و شنیدم که پدر نالید: هر کاری میدونید لازمه انجام بدید.
یک هفته بود که در بیمارستان بستری بودم و هنوز نتوانسته بودم پایم را روی زمین بگذارم. مرا بر برانکاردی نشاندند و به اتاقی دیگر بردند، از پا و کمرم چندین عکس گرفتند.
دکتر، عکسها را که دید تأکید کرد که استخوان پایم سیاه شده است. پدر ناامیدانه التماس میکرد:
آقای دکتر دستم به دامنتان، یه کاری بکنید، شما را به خدا دخترم را نجات بدید.
دکتر اظهار امیدواری کرد که شاید بتواند جلوی پیشرفت سیاهی استخوان پایم را بگیرد ولی من احساس میکردم که درد روز به روز در وجودم بیشتر ریشه میدواند. دیگر ناامید شده بودم، ادامه زندگانی برایم ناممکن شه بود، دلم میخواست بمیرم و از این همه غصه و درد راحت شوم، اما مادر، امیدواریام میداد و برایم دعا میکرد.
هر روز تعدادی از بچهای همکلاسی به عیادتم میآمدند مرا که در آن حال و وضعیت میدیدند، به زحمت اشکهایشان را از من پنهان میکردند. سعی میکردند لبخند بزنند، اما من میدانستم که در پس آن لبخند مصنوعی دنیای از دلسوزی و غم نهفته است.
دکترها از هیچ تلاشی دریغ نکردند و با استفاده از همه تخصصشان توانستند از پیشرفت سیاهی استخوان پایم جلوگیری نمایند. اما من بعد از مرخص شدن از بیمارستان هنوز هم نمیتوانستم پایم را روی زمین بگذارم. با کمک عصا قدم برمیداشتم، و پای راستم را روی زمین میکشیدم، به زحمت میتوانستم چند قدمی راه بروم، پدر امیدوار بود که به تدریج بهبودی یابم و بتوانم به طور طبیعی راه بروم، اما این امید در دل من شکوفه یأس زده بود. پس از گذشت چند ماه، هیچ تغییری در نحوه راه رفتن من به وجود نیامده بود و معاینه هر ماهه دکترها نیز این ناامیدی را بیشتر میکرد. میدانستم که کار از کار گذشته است و دیگر هیچ امیدی به بهبودی نیست و من باید تا آخرعمر افلیج و از کار افتاده بمانم. در آخرین مراجعه به دکتر، این حس درونیام، به طور یقین از زبان دکتر شنیده شد که خطاب به پدرم گفت:
متأسفانه امیدی نیست، یعنی از دست ما کاری ساخته نیست، پای دخترتان قدرتشو از دست داده به طور کلی سیاه و خشک شده است.
پدر را دیدم که شکست، خم خورد و به پای دکتر افتاد: چاره چیه آقای دکتر؟ یک راهی نشون بدین.
دکتر کنار پدر نشست و با یأس گفت: متأسفانه هیچ ... هیچ راهی وجود ندارد.
بغض پدرم ترکید، دکتر او را به آغوش گرفت و دلداریاش داد: به خدا توکل کن پدر، به خدا.
پدر حال دیگری پیدا کرده بود. آن روز پس از آن که از مطب دکتر بیرون آمدیم، حتی یک کلام حرف هم نزد، تا خانه سکوت بود و اشک میریخت. من حالش را خوب میفهمیدم، میدانستم که به عاقبت زندگی دختری میاندیشد که یک عمر وبال گردنش خواهد بود. به خانه که رسیدیم، قرآنی برداشت و رو به روی تختم نشست، چشمانش را برای لحظهای روی هم گذاشت و زیر لب دعایی زمزمه کرد، بعد صفحهای از قرآن را گشود و آیهای را با صدای بلند تلاوت کرد. دانستم که استخاره برای چه؟ چیزی نپرسیدم به صورتش خیره شدم که با تلاوت قرآن هر لحظه گشادهتر و بشاشر میشد. قرآن را بست، نگاه خندانش را به روی من دوخت و گفت: فردا حرکت میکنیم خودتو آماده کن.
پرسیدم: کجا؟
خیلی محکم گفت: پیش طبیب واقعی، میریم تا شفایت را بگیریم.
قرآن را دوباره گشود و ادامه داد: ببین، استخاره کردم، این آیه آمد و شروع به تلاوت کرد.
«افمن زیّن له سوء عمله فراداه حسنا فانّ الله یضّل من یشاء و یهدی من یشا و فلا تذهب نفسک علیهم حسرات انّ الله علیم بما یصنعون.» (سوره فاطر آیه 7)
گفتم: من که نمیفهمم، شما راجع به چی حرف میزنین؟
خندید، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت: میبرمت مشهد، اونجا که رسیدیم همه چیز را خواهی فهمید.
تا آن موقع مشهد را ندیده بودم، اما همین که وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام (ع) افتاد بیاختیار گریهام گرفت، آن حریم برایم آشنا میآمد گویی قبلا این مکان مقدس را دیده بودم و زیارت کرده بودم.
اما کی؟ بیاد نمیآوردم. از کنار کبوتران حرم که میگذشتیم، به یاد آوردم روزی را که برای کبوتران دانه ریخته بودم، اما کدوم روز؟ نمیدانستم. پاک گیج شده بودم. بی آن که به مشهد آمده باشم، تمامی حرم و صحنها را میشناختم، وقی پدر مرا در کنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس کردم تصویر زندهای را دوباره به تماشا نشستهام. خدای من چه و صحنها را میشناختم، وقتی پدر مرا در کنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس کردم تصویر زندهای را دوباره به تماشا نشستهام. خدای من چه اتفاقی افتاده بود؟ چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی کردم تا بیاد آورم چیزی به خاطرم نمیآمد، همان طور که در اندیشه دست یافتن به جواب این معما غرق بودم، یک باره نوری را دیدم که در برابر نگاهم ظهور پیدا کرده، بعد کتابی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز برابر با چشمانم گشوده شد، به آن خیره شدم، قرآن بود، با رنگی سبز و خطوطی سفید و نورانی، صدایی از میان اوراق قرآن شنیده شد که این آیات را تلاوت میکرد: سبح اسم ربک الاعلی. الذی خلق فسوی. والذی قدر فهدی. والذی اخرج المرعی. فجعله غثاء احوی. سنقرئک فال تنسی. (آیه 1 الی 7 سوره علی)
بلافاصله چشمانم را باز کردم، پدر در کنارم نبود طناب پایم را که از شبکه پنجره فولاد باز شده بود دوباره به ضریح گره زدم تکیه به دیوار دادم چشمانم را روی هم گذاشتم، دوباره همان کتاب برابر با نگاه بستهام ورق خورد، نور سبزش در نگاهم تابید و من تصویر مردی نورانی را دیدم که لابلای صفحات کتاب به رویم لبخند میزد. سلام کرم مهربانانه جوابم داد و پرسید: چرا طنابی را که گشوده بودیم بستی؟
بی آنکه سؤالش را پاسخی داده باشم، دست نورانیاش را پیش آورد و طناب را از پایم گشود سراسیمه چشم باز کردم و به طنابی که از پایم باز شده بود خیره شدم، انبوه جمعیتی گرد مرا گرفته بود و همه با چشمانی شگفت زده به من خیره شده بودند. صدای صلوات جمعیت در فضا پیچید. نگاهم را بر روی چهرهها ساییدم، همه آشنا بودند، گویی آنها را در جایی دیده بودم، بیاد آوردم، تصاویر شبیه به خوابی بود که آن شب، قبل از وقوع حادثه دیده بودم، آن نیمه خوابی که فراموش کرده بودم. حالا همه خوابم تعبیر شده بود.
ساعت حرم چار بار نواخت و من بر دستان مردمی که دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم. آخرین ستاره شب در نگاهم چشمک میزد و نقاره خانه در شادی من نواختن را آغاز کرده بود.
[ شنبه 91/7/1 ] [ 11:15 عصر ] [ جلال ]