استاد حضور و غیابش را کرده بود که رسیدم. اولین صندلی خالیای که دیدم، بنا کردم به نشستن. چادر را از سرم برداشتم و روی پشتی صندلی گذاشتم. داشتم کتاب را از کیفم بیرون میآوردم که کناردستیام با کنجکاوی خاصی پرسید: «تو چرا اینقدر محجبهای؟» دستکم ده جلسه همکلاس بودیم و انگار اولین بار بود که میدید چادر سرم میکنم. برای اینکه از سؤالش مطمئن شوم، از او که خانم حدوداً چهل سالهای بود، پرسیدم: «چی؟» اشارهای به چادرم کرد و گفت: «تو چرا اینقدر محجبهای؟ برای جای خاصی کار میکنی؟» نگاهی به چادر و روسری رنگیام انداختم. لبخندی زدم و گفتم: «نه؛ مگه فقط کارمندا محجبه هستن؟» گفت: «اونایی که یه جایی مسئولیتی، چیزی دارن اینجوری حجاب میگیرن»! خندیدم، دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «اولین باره همچین چیزی میشنوم». مداد را از کیفم بیرون آوردم. دوباره پرسید: «کجایی هستی؟ لاری نیستی؟» اینبار لبخندم رنگ تعجب گرفته بود. گفتم: «نه». باز برای اطمینان پرسید: «لاری؟ جنوبی؟ بوشهری؟» فکر کردم لابد چقدر حیا کرده که نگفته شهرستانی یا دهاتی! گفتم: «اصلاً تو این شهرایی که میگی، آشنا هم ندارم!» کتاب را باز کردم. هنوز داشت با خودش فکر میکرد. برای سومین بار پرسید: «دانشجویی؟» گفتم: «تقریباً درسمُ تموم کردهم». پرسید: «چی خوندی؟». وقتی پاسخ را با «ارشد ِ علوم قرآنی» دادم، انگار جوابش را گرفته بود، سرش را تکان داد، لبخندی زد و گفت: «آآآآهان!» به نقل از وب کوثرانه
[ جمعه 91/3/19 ] [ 1:44 عصر ] [ جلال ]